احسان عشق مامان و بابااحسان عشق مامان و بابا، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

برای احسانم می نویسم..

امروز خیلی بهترم

سلام دوستای خوبم مامانم خیلی حوصله نداره واسم وب بنویسه بخواطر همین من اومدم به همه دوستام بگم نکرانم نباشید حالم امروز خیلی بهتره دلم می خواد مامانم هرچه زودتر مثل قبل شادو سرحال بشه مامانی دوستت دارم ...
18 تير 1390

این روزا ورد زبون عسلم

یه دونه انار دو دونه انار سهدونه انار چار دونه انار پنج دونه انار شیش دونه انار یه سبد انار دو سبد انار سه سبد انار چار سبد انار پنج سبد انار شیش سبد انار... ...
13 تير 1390

برای 18 سالگی پسرم..

کاش وقتی هجده سالم بود کسی این مسائل را به من میگفت! امروز داشتم در کافی ‌شاپ مورد علاقه ‌ام کتابی می‌خواندم که یک جوان 18 ساله کنارم نشست و گفت، "کتاب خوبیه، نه؟" و از آنجا بود که شروع کردیم به حرف زدن. گفت که چند هفته دیگر از دبیرستان فارغ‌ التحصیل می‌شود و بعد می‌خواهد بلافاصله از پاییز دانشگاهش را شروع کند. گفت، "اما نمی‌دانم می‌خواهم با زندگیم چه بکنم. الان فقط دارم با جریان پیش می‌روم." و بعد، با اشتیاق و با چشمانی صادق شروع کرد از من سوال کردن: * "تو چکار می‌کنی، شغلت چیه؟" * "کی و چطور تصمیم گرفتی که این کار را انتخاب کنی؟" * ...
11 تير 1390

من وبابا ومهد کودک

سلام من چند روزی صبحها با بابایی محسنم میرم مهد باباییه من خیییییییییییییییییییلی مهربونه البته نه اندازه ی مامانیما اما هیچ وقت دعوام نمی کنه دقیقا برعکس مامانی خیلی دلم می خواد هر کاری بابام می کنه منم تکرار کنم اما همه بهم می گن بشین نکن چرا اینجوری میکنی اما به بابام هیچ کی هیچ چیز نمی گه خوش به حال بابام کاش زودتر منم قد بابا بشم ...
11 تير 1390

دیشب رفتیم عروسییییییی..

جای عمه جون و عموهای احسان خالی.. دیشب ماو مامانی محبوب رفتیم عروسی . فائزه جون از شما یه عکس خوشگل انداخت اما مامانی یادش رفت بلوتوسش کنه روی گوشیش .. قول می دم در اولین فرصت عکسشو بذارم ...
9 تير 1390

روز شمار مهد

روز سوم : احسانی با یک عروسک رفته به مهد کودک ساعت ٧:٣٠ بیدارشدی بعد از یک صبحانه مختصر با مامانی و بابایی رفتیم مهد.. یه کوچولو گریه کردی چون دوست نداشتی مامان از پیشت بره اما زود آروم شدی منم برگشتم خونه راستی امروز همه وسایلهایی که مربیت گفته بود رو هم حاضر کردم دادم به مربیت (خاله هنگامه) دوست دارم یه عالمه هرچی بگم بازم کمه ...
7 تير 1390

روز دوم مهد

امروز روز دوم مهد کودک شما بود صبح ساعت ٧:٣٠ از خواب بیدار شدی و یه صبحانه مختصر با مامانی خوردی بعدش دوتایی با هم رفتیم مهد کودک تا ساعت ١٠ اونجا بودی مربیت گفت زود بریم خونه تا خیلی خسته نشی عزیز دلم من چون کلاس داشتم مسئولیت برگردوندنت افتاد گردن بابایی راستی خاله فرشته چون پسر خوبی تو مهد بودی برات یه جایزه آورده بود خوش به حال احسان ...
6 تير 1390